حاضر غایب که کردیم رضا نبود ! چند بار صدایش کردم : رضا ملکی ؟
اما جوابی نیامد ؛ بچه ها پچ پچ می کردند و زیرلبی چیزی می گفتند .
زهرا دختر رئیس شورای ده گفت : خانم اجازه ،پدر رضا مرده و برای همین او نیامده .
رضا پسر شیطانی بود وبا وجود شیطنتهایش من او را خیلی دوست داشتم . خیلی شیرین زبان و حاضر جواب بود و واسه ی خودش در مدرسه برو بیایی داشت .
بالاخره مدرسه تعطیل شد و من به اتاق کوچک خودم پناه آوردم .
تازه لباسم را عوض کرده بودم که صداهای درهمی توجه من را به خودش جلب کرد . بیشتر گوش کردم صدای بگو لا اله ... بود که می آمد .
خودم را به سمت پنجره ی اتاق رساندم و پرده را کنار زدم
بله درست حدس زدم جنازه ای را برای خاک کردن به قبرستان آورده بودند . اما من کجا و قبرستان کجا ؟
راستش روز اولی که به این روستا آمدم
وقتی دنبال اتاق می گشتم رئیس شورای ده من را به آدمهای این خانه ای که هستم معرفی کرد و سفارش نمود که این خانم معلم را هوایش را داشته باشید و کلی به من اطمینان داد که اینها در روستا افراد معتمدی هستند و درست است که منزل آنها در کنار قبرستان است اما از نظر راحتی و رسیدگی شما در کمال آرامش خواهید بود و این شد که من همسایه ی قبرستان شدم
اما این را هم بگویم که مجاورت با این آرامگاه باعث شده بود سایر معلم ها به خانه ی من قدم هم نگذارند
دلهره آورتر آنکه پنجره ی اتاقم درست در زیر چند تا گور قدیمی بود . برای همین سمت عصر که می شد پرده ی اتاقم را می اتداختم و چراغ زنبوری خودم را زود روشن می کردم و در اتاق را هم ار داخل قفل می کردم و سعی داشتم با گوش دادن به رادیوی کوچک خودم که با باطری کار می کرد صدای زوزه و پارس سگها و حیوانات وحشی دیگر را که در شب توی قبرستان سرو صدا راه می انداختند را نشنوم .
اما آن عصر اولین باری بود که از پنجره ی اتاقم خاک کردن یک مرده را آن هم به وضوح می دیدم .
آن جماعت ابتدا برای پدر رضا نماز خواندند و بعد او را تلقین داده و سپس به خاک سپردند و من تمام این صحنه ها را از پنجره تماشا می کردم . همانطور که مردم کم کم دور می شدند خورشید هم با آنها به غروب می رفت و تاریکی بر قبرستان سایه می انداخت .
یاد کتاب معاد شهید دستغیب افتاده بودم که نوشته بودند آنسانهایی که خوب باشند فرشتگان خداوند با چهره های زیبا وارد قبرشان می شوند و اگر انسانها بد باشند با چهره ای زشت به فبر شان راه می یابند و از آنجایی که کنجکاوی همیشه با من بوده و هست دوست داشتم ببینم این نوری که می گویند وارد قبر می شود چگونه است .
برای همین در کمال لجاجت با ترس خودم مبارزه کردم و بدون اینکه چراغ زنبوری را روشن کنم پشت پنجره ی اتاقم نشستم و منظر رسیدن فرشته ها شدم .
ساعتی گذشته بود و تاریکی همه جا را گرفته بود و قبرستان را کاملا سیاهی پوشانده بود .
ترس کم کم به من غلبه می کرد اما به خودم نهیب می زدم که چیزی نیست و آرام باش .
حتی برای لحظه ای حاضر نبودم چشم ار قبر پدر رضا بردارم
سکوت سرد و سنگینی در اتاقم حاکم شده بود . صدای زوزه ی سگ ها در قبرستان شروع شده بود .
در پایین پنجره ب اتاقم صدای پای جانوران را می شنیدم که گویا در آنجا به دنبال چیزی می گشتند .
سعی می کردم در تاریکی سایه های قبرستان را تشخیص دهم و برای اینکه بهتر ببینم صورتم را به شیشه چسبانده بودم و دستانم را دور صورتم گرفته بودم تا بتوانم درون تاریکی را بیشتر و بهتر ببینم .
محو تماشای بیرون بودم و از هیجان تمام تنم می لرزید ومن در حالبکه سعی می کردم دندانهایم کمتر به هم بخورند به دنبال تصورات خودم در آن ظلمات بودم که ناگهان در اتاقم به شدت باز شد و این فریاد من بود که با صدای مجکم قدمهایی که به من نزدیک می شد در فضای تاریک قبرستان ودر دل کوه پیچید و طنین دهشناکی را به وجو د آورد....
به سرعت از پشت پنجره بلند شدم تمام بدنم می لرزید و سرم گیج می رفت احساس حالت تهوع می کردم و نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است .ضربان فلبم شدت گرفته بود و گویی داشت از حلقم به بیرونزت می شد و ناگهان دیگر هیچ ندیدم ...
نمی دانم چه مدت بعد زن صاحبخانه را یدیدم که دارد بالای سرم فریاد می زند . سعی کردم تا به خودم مسلط شوم اما با حالت ضعف شدیدی کف اتاق ولو شده بودم و لحظه ای بعد نور چراغ فانوس صاحبخانه بود که چشمانم را روشن کرد و او در حالیکه اینگار داشت به یک دیوانه نگاه می کرد فریاد زد :
خوبی ؟
حرف بزن ؟
و من که به تته پته افتاده بودم به هر زحمتی بود به او حالی کردم که حالم خوب است و فقط ترسیده ام
در حالیکه کنارم نشسته بود وتند تند آب قند به دهانم می داد از من سوال کرد که در این تاریکی چه می کردم و من با شرمندگی برایش توضیح دادم که :
منتظر بودم ببینم چه بر سر این مرده می آید
او در حالیکه عصبانی بود گفت من با این سنم جرات نمی کنم شب نزدیک این پنجره بشوم تو چه جوری در این تاریکی رفتی لب پنجره ی قبرستان نشستی ؟
نگفتی سکته کنی ؟
.
.
.
خلاصه اون شب من نتونستم اون فرشته ها رو ببینم و به خاطر ورود ناگهانی صاحبخانه که گویا من را زیاد صدا کرده بود و نگران شده بود کاوش من بی نتیجه ماند . اما موفق شدم چند ساعتی را شجاعانه در تاریکی مطلق با مردگان به تحقبق بگذرانم .
حالا که به آن موقع که سال اول کارم بود فکر می کنم از سادگی خودم و از کاری که کرده ام خنده ام میگیرد و فکر نکنم دیگر جرات تکرار این عمل را داشته باشم .
واقعا که عاقل شدن هم چه قدر سخت است مگرنه ؟
موضوع مطلب : خاطرات با دوستان